---
سفرهای روزمره
ساعاتی از طلوع آفتاب میگذشت و نور طلایی خورشید به آرامی بر خیابانهای شهر میتابید. شهر بیدار شده بود و زندگی در هر گوشهای جریان داشت. در این میان، اتوبوسی شلوغ در خیابانهای پرهیاهوی شهرمان حرکت میکرد، پر از مسافرانی که هر کدام به مقصدی میرفتند. صدای همهمهی مردم و بوق ماشینها در خیابان، فضای داخل را پر کرده بود.
در گوشهای، پیرمردی با موهای سفید نشسته و به بیرون از پنجره نگاه میکند. او به نظر میرسد که در دنیای خودش غرق شده است. کمی آنسوتر، کودکی با چشمان درخشان به اطراف نگاه میکند و هر از گاهی از مادرش سوالی میپرسد.
در میان جمعیت، جوانی با کولهپشتی بزرگ ایستاده است. او به سختی تعادل خود را حفظ میکند و هر از گاهی به اطرافیانش لبخند میزند. گویی در دریای مواج اتوبوس، به سختی روی پاهایش ایستاده است. صدای خندههای آنان شور و نشاط را در اتوبوس جریان میدهد و فضای داخل را پر از شادی کرده است.
کمی آن طرفتر، بانویی جوان با چهرهای خسته نشسته است. چشمانش را بسته و در حال استراحت است. گویی تمام شب را بیدار بوده و بالاخره فرصتی برای استراحت پیدا کرده است.
اتوبوس به آرامی در خیابانهای شلوغ شهر حرکت میکند و هر ایستگاه، مسافران جدیدی را به خود میگیرد. هر کدام از این مسافران داستانی دارند و هر کدام به مقصدی متفاوت میروند. اما در این لحظه، همهی آنها در یک مکان مشترک هستند و به سوی یک روز پر از هیاهو و ماجرا قدم برمیدارند.
---
من خودم این رو نوشتم باز نمی دونم بپسندی یا نه